به سرآستين پاره ي کارگري که ديوارت را مي چيند و به تو مي گويد،ارباب نخند : به پسرکي که آدامس مي فروشد و تو هرگز نمي خري. نخند : به پيرمردي که در پياده رو به زحمت راه مي رود و شايد چندثانيه ي کوتاه معطلت کند. نخند : به دبيري که دست و عينکش گچي است و يقه ي پيراهنش جمع شده. نخند : به دستان پدرت، به جاروکردن مادرت، به همسايه اي که هرصبح نان سنگک مي گيرد، به راننده ي چاق اتوبوس ، به رفتگري که درگرماي تيرماه کلاه پشمي به سردارد، به راننده ي آژانسي که چرت مي زند، به پليسي که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمي زند، به مجري نيمه شب راديو، به مردي که روي چهارپايه مي رود تا شماره ي کنتور برقتان را بنويسد، به جواني که قالي پنج متري روي کولش انداخته ودرکوچه ها جارمي زند، به بازاريابي که نمونه اجناسش را روي ميزت مي ريزد، به پارگي ريزجوراب کسي در مجلسي، به پشت و رو بودن چادر پيرزني درخيابان، به پسري که ته صف نانوايي ايستاده، به مردي که درخياباني شلوغ ماشينش پنچرشده، به مسافري که سوارتاکسي مي شود و بلند سلام مي گويد، به فروشنده اي که به جاي پول خرد به تو آدامس مي دهد، به زني که باکيفي بردوش به دستي نان دارد و به دستي چندکيسه ميوه وسبزي، به هول شدن همکلاسي ات پاي تخته، به مردي که دربانک ازتو مي خواهد برايش برگه اي پرکني، به اشتباه لفظي بازيگرنمايشي، نخند نخند ، دنيا ارزشش را ندارد که تو به خردترين رفتارهاي نابجاي آدمها بخندي که هرگز نميداني چه دنياي بزرگ و پردردسري دارند آدمهايي که هرکدام براي خود وخانواده اي همه چيز و همه کسند! !!!! آدمهايي که به خاطر روزيشان تقلا مي کنند، بارمي برند، بي خوابي مي کشند، کهنه مي پوشند، جارمي زنند سرما و گرما مي کشند، وگاهي خجالت هم مي کشند،.......خيلي ساده.....
داستان گربه را دم حجله کشتن میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار........
گفت: دانشآموزی؟ بله میخواهی از درس خوندن فرار کنی؟ ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد. کتابهایش را ریخت روی میز و گفت: « نخیر! اونجا درسم رو میخونم ». بعد هم کارنامهاش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب. هم مداح بود هم شاعر اهل بیت. می گفت: شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟ بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم. سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. تازه یادشون افتاده بود قبر اندازه اندازه هست، دقیقا اندازه تن بی سرش!!!!!!!
مردي كت و شلواري با كراواتي زيبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت . دوستش علت رو جويا شد و مرد پاسخ داد: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من رو عوض كنه.منو وادار كرد سيگار و مشروب رو ترك كنم ... طرز پوشيدن لباسم رو عوض كرد ، و كاري كرد تا ديگه قماربازي نكنم، و همچنين در سهام سرمايه گذاري كنم و حتي منو عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم كه همه آدمهاي سرشناسي هستند ميرم بازي گلف ! دوستش با تعجب گفت: ولي اينايي كه ميگي چيز بدي نيستند !!!! مرد گفت: خب اين رو مي دونم ولي حالا حس ميكنم كه ديگه اين زن در شان من نيست!!!!!!!!!
تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد پیرمرد به زحمت تلفنو با دست های لرزان از جیبش دراورد هر چی تلفنو مقابل صورتش عقب و جلو کرد نتونست اسم تماس گیرنده رو بخونه رو به من کرد و گفت : ببخشید چی نوشته ؟ گفتم نوشته : همه چیزم. پیرمرد : الو سلام عزیزم... یهو دستشو جلوی تلفن گرفت و با صدای آروم لبخندی زیبا و قدیمی به من گفت : همسرمه........
دخترک طبق معمول هر روز،جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:"اگه تا آخر ماه،هر روز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم." دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:"یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت100نفر زخم بشه تا....."و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:"نه...خدانکنه...اصلا کفش نمیخوام."
بـچـه هـا بـخـونـیـد تـا تـهـشـو... زیـبـاسـت... اسـتـاد ادبـیـات بـا نـگـاهـی مـطـمـئـن بـه دانـشـجـویـانـش گـفـت: عـشـق چـیـسـت؟ کـلـاس در هـمـهـمـه ای فـرو رفـت و هـرکـس از گـوشـه ای چـیـزی مـی گـفـت سـپـس از آنـهـا خـواسـت نـظـرات خـود را بـر روی کـاغـذ بـنـویـسـنـد و بـه او تـحـویـل دهـنـد دخـتـر جـوانـی بـر روی آخـریـن صـنـدلـی کـلـاس بـی آنـکـه چـیـزی بـنـویـسـد اسـتـاد خـود را مـی نـگـریـسـت اسـتـاد پـوزخـنـدی زد و بـا طـعـنـه گـفـت: حـضـور در کـلـاس بـرای نـمـره آوردن از ایـن درس کـافـی نـيـسـت.اگـر تـنـبـلـی را کـنـار بـگـذاریـد و کـمـی تـلـاش کـنـيـد مـجـبـور نـمـی شـویـد بـرای چـنـدمـیـن بـار ایـن درس را بـگـیـریـد!!!!!!!!!!!!!!!!!! تـعـدادی از دانـشـجـويـان نـگـاه اسـتـاد را دنـبـال کـردنـد تـا مـخـاطـب ایـن جـملـات را بـیـابـنـد و بـرخـی خـنـده ای کـردنـد دخـتـر شـرمـنـده و خـجـالـت زده نـگـاهـش را از اسـتاد بـرگـرفـت و مـشـغـول نـوشـتـن شـد و بـعـد از مـدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت پـس از آنـکـه هـمـه ی کـاغـذ ها جـمـع شـد اسـتاد بـا صـدایی بـلـنـد شـروع بـه خـوانـدن آنـها کـرد و هـر جـمـلـه ای کـه از نظـرش جـای بـحث داشـت را روی تـابـلـو بـا خطـی درشـت می نـوشـت نـاگـهـان نـگـاهـش بـر روی بـرگـه ای ثـابـت مـانـد. حـالـت چـهـره اش دگـرگـون شـد و چـنـد لـحـظـه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کـنـار تـابـلـو رفـت و خـطـی بـر هـمـه ی جـمـلـه هـا کـشـيـد و نـوشـت "عـشـق وسـیـع تـر از قـضـاوت مـاسـت" و بـعـد خیـره شـد بـه صـنـدلـی خـالـی آخـر کـلاس هـیـچ کـدام از دانـشـجـویـان مـتـوجـه عـلـت ایـن رفـتـار نـشـدنـد امـا بـر روی کـاغـذی کـه دسـت اسـتـاد بـود ایـن چـنـین نـوشـتـه شـده بـود "عـشـق بـرگـه ی امـتحـان سـفـيـدی اسـت کـه هـر تـرم خـطـی از غـرور بـر رویـش کـشـیـدی و نـخـوانـدی اش!! عـشـق امـروز ،روی صـنـدلـی آخـر کـلـاسـت مـرد!"
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!
پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نی!
گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نی!
پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ... جواب داد: نی!
پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!
دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!!!!!
خیـــانت به سبک ایـــــــــــرانی روی تکه کاغذی نوشت مرگ پایان خوشی است اگر که زندگی برایت بدتر از جهنم باشد.تیغ را محکم بین انگشتانش فشار داد و روی شاهرگش گذاشت .چشمانش را ارام بست و زیر لب شروع به شمارش کرد. یک دو سه مادر ببخش و خون فواره زد بر روی کاشی های سفید حمام.ناگهان … از خواب پرید.ترسیده بود و نفس نفس میزد .گلویش هم کاملا خشک شده بود .به سمت آشپزخانه دوید و بطری آب را تا انتها سر کشید. هنوز قلبش به سان گنجشک میتپید . با خودش گفت عجب خوابی دیدما پوووووووف .جون دادن هم عجب دردی داره خوب شد به خاطر یه خیانت همچین کاری و با زندگیم نکردم. لباس هایش را پوشید و به سمت خانه ی نامزدش حرکت کرد .باید کارش را یکسره میکرد .همچین زن گستاخ و بی حیایی به درد او نمیخورد . خیابان ها ی شهر کاملا خلوت بودند .اسمان به رنگ طوسی در امده بود و سکوت و غم از اسمان میبارید. حس وحشت به تمام سلول های خاکستری مغزش منتقل شده بود .دست و پاهایش کمی میلرزیدند . صدای سکوت همه ی فضای شهر را فراگرفته بود .نه اتوموبیلی بود نه وسایل نقلیه دیگری ، حتی صدای خنده ی کودکی در شهر نبود تا این سکوت کشنده را بشکند .گاهی تک و توک افرادی را میدید که مثل خودش وحشت زده بودند . حس کرد باید با کسی صحبت کند. اب دهانش را قورت داد و به سمت دختر جوانی که از انطرف خیابان عبور میکرد حرکت کرد . وقتی به او رسید سلام ارامی کرد .دختر جوان تا او را دید فریاد زد وگریخت .پسر بلند تر فریاد زد: دختره ی دیونه من فقط سلام کردم . به خیابان منزل همسرش که رسید تمام خشمش را یکجا جمع کرد . چند قدم جلوتر نرفته بود که جوان کریه المنظری از بالای درخت با صدای بلندی گفت :کجا میری جوجه فوکلی ؟ پسر تا او را دید نفسش به شماره افتاد اما تمام جرائتش را جمع کرد و گفت : تو اون بالا چی کار میکنی میمون؟ جوان با یک حرکت از بالای درخت به پایین پرید و به چشمان وحشت زده ی پسر زل زد و خندید.جوان فقط به او نگاه میکرد و میخندید .فقط میخندید . پسر از جوان پرسید چرا میخندی؟جوان که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت هیچ. پسر با صدای بلندی فریاد زد :چه بلایی سر شهر اومده؟چرا کسی بیرون نیست؟چرا شهر انقدر متروک و ساکته؟ انگار خاک مرده به تمام شهر پاشیدن جوان کریه المنظر گفت بگیر بشین تا همه چیز رو برات تعریف کنم. پسردر خیابان بیابان صفتی کنار جوان نشست تا همه چیز را بشنود جوان گفت:اسمت محمدِ اره؟/ – تو از کجا میدونی -۲۱ سالته اره؟ اره اما تو از کجا میدونی ؟قیافت خیلی اشناسا -نامزدت بهت خیانت کرده و تو اون رو با پسری تنها داخل خونشون دیدی که داشتند ماهی پلو میخوردند و نامزدت به پسر ابراز علاقه میکرد و اونو میبوسید.درسته؟ -اره اما نگفتی تو از کجا میدونی؟ -اخه پسره ی الدنگ اگه دیروز یکم صبر میکردی و اون مسخره بازیا رو نمیوردی و به حرف زنت گوش میکردی میفهمیدی من برادرشم که بعد از دوازده سال به ایران برگشتم . اونوقت نه من از خنده و تیغ ماهی میمردم نه توی ابله میرفتی تو کما